به کودک شیرینم

فقط نامه هایی است به کودک نیامده ام که بی صبرانه منتظرشم

به کودک شیرینم

فقط نامه هایی است به کودک نیامده ام که بی صبرانه منتظرشم

سه ماه اول

روزهای باور کردن حضورت خیلی شیرین بود. کم نگرانی نداشتم. چیزی توی وجودم می جوشید و ایمان داشتم که سالمی ولی نگرانی ها بود. آزمایشهای روتین رو انجام دادم تا اطمینان داشته باشم که سالمی. این که چقدر برای هر کدوم استرس داشتم بماند. به خصوص آزمایش Nt که خیلی نگرانش بودم. برای سونوی سه بعدی هم کم دل واپس نبودم به خصوص که بابات هم ماموریت بود. صورتت رو برای اولین بار اونجا دیدم. یه صورت کوچولو که شبیه صورت نبود. خدا وقتی گفت همه چی خوبه چقدر خوشحال شدم. اون روز بود که تازه فهمیدیم تو نازنین من پسری. خدا چه روز قشنگی. از اون روز بود که برات دنبال اسم گشتم.پسر بی همتای من. آقاجون حدود تولدت و جنسیتت رو خواب دیده بود و همون شد عزیز دل مامان.

اومدنت

عزیز دل مامان نزدیک سه ماهه که قدم رو چشمم گذاشتی و دنیا اومدی. یه دنیا از داشتنت خوشحالم.نوروز امسال (سال 92) بود که با اشتیاق در موردت فکر می کردم. بابا و من خیلی منتظرت بودیم و در مورد تو که فکر می کردیم هنوز نیستی حرف می زدیم و برنامه ریزی می کردیم. تو اون روزهایی که خاله مریض بود تو توی شکمم بودی و من نمی دونستم. با همه وجودم می خواستمت و نمی دونم توی اون شرایط چی شد که یه جوری به دلم افتاد که تو رو دارم.

13 به در با وجود این که کلی با خودم مبارزه کردم بی بی چک گذاشتم و با دیدن خط کمرنگ دوم تو پوست خودم نمی گنجیدم. فوری بابا تو از خواب بیدار کردم و گفتم فکر کنم خبراییه.سه روز صبر کردم و بعد رفتم آزمایشگاه. به هیچ کس چیزی نگفته بودم. وقتی عصر جوابم رو گرفتم مشکوک به بارداری بودم. تیتر بتا خیلی بالا نبود. گریه کردم و به خدا گفتم اگه صلاحه که خودش همه چیزو درست کنه.

آزمایش مجدد مثبت بود ولی باز تیتر پایین بود. خانم دکتر مهربون هم مسافرت بود. با زحمت ماماشونو پیدا کردم و توصیه کرد چند روز دیگه باز تست بدم تا خود خانم دکتر برگردند. تست دفعه سوم بهتر بود. عدد رو به رشد بود. نگران بودم حاملگی پوچ باشه. وقتی وقت سونو رو گرفتم. دل توی دلم نبود تا تکلیف این همه انتظار و امید معلوم بشه.

از بس که آب خورده بودم داشتم می ترکیدم. تا نوبتم بشه چهار بار رفتم دستشویی. وقتی که روی تخت دراز کشیدم قلبم دیوانه وار میزد. تا خانم دکتر نازنین دستگاه رو روی شکمم گداشت گفت" مبارکت باشه اینهاش" اصلا دنبالت نگشت درست جایی بودی که باید باشی. فقط نمی تونست تشخیص بده که قلب داری یا نه.

دو هفته بعد هم برای تشخیص قلب بهم وقت داد. روز مادر بود. این تصادف بی اندازه بی تابم می کرد. با مامان سوسو رفتیم و تمام لحظاتی که توی مطب نشسته بودم اضطراب داشتم که نکنه همه تصوراتم غلط از آب در بیاد و تو زنده نباشی. وقتی که خانم دکتر توی سونو گرافی خبر داد که قلبت داره به خوبی می تپه اشک از چشمام اومد. تو اون لحظه فقط می گفتم خدارو شکر.

خدا رو شکر که هستی نازنین مامان

شاید تو اومدی!

عزیز دل مامان!یه دلشوره شیرین دارم.نمی دونم تو هست شدی یا نه ولی انگار ته دلم یکی می گه هستی. همه نشانه ها دال بر اینه که هستی و خوب من و بابا منتظر اینیم که قطعی بشه اون وقت من خوشبخت ترینم.

دیشب تو را دیدم

خیلی واقعی بودی مامانم. تو بغل گرفته بودمت و نوازشت می کردم و برام می خندیدی. با همه وجودم احساست کردم.انگار که واقعی بود.خیلی شیرین بودی عزیزکم خیلی....

عزیز دلم من و بابا دیشب برای اومدنت برنامه ریزی کردیم. دیشب اولین بار بود که برای خودمون زمان معین تعیین کردیم و من دیشب تا صبح از اشتیاق خوابم نبرد. نازنینم تصو حضورتم برام شیرینه. یه دلهره خاصی دارم. دوست دارم عزیزم.